دُمِ بهنودی مهاجرانی، رازِ قتل غفار حسینی،سعید امامی و ۶۵ هزار پوند ناقابل عربی
فرج سرکوهی
در بستر واکنش حکومتیان به انتقادهای من از رفسنجانی، آقای مهاجرانی، از اعضای دولت رفسنجانی نیز اعلام کرد که «در باره داوری و نقد سرکوهی از هاشمی» خواهد نوشت. نوشتن را در این باره در بلاگ خود به نام «مکتوب» با تحریف تاریخ و حمله به من آغاز کرده است و نه به تنهائی که با کمک مسعود بهنود. (لینک 1)
به متنهای آقایان عطاالله مهاجرانی و مسعود بهنود، به دلیل فقر محتوائی اشاره نمیکردم اگر در همان محدوده حمله شخصی میماند و کار به تحریف آشکار تاریخ و تلاش برای بیاعتبار کردن خاطرات شکنجهشدگان به سود ِدولتمردانِ دولتِ روشنفکرکُش، نمی رسید.
مداحی مبتذلِ «ادیبِ» لفظ قلم
در روزهای درگذشت آقای رفسنجانی، بی. بی. سی فارسی دو بار نیز با من گفتوگو کرد. دولتمردان جمهوری اسلامی طرح نظریات گوناگون را تاب نیاوردند. آقای کرباسچی در مصاحبه با بی. بی. سی با اشاره به مصاحبه من در باره کارنامه فقیر فرهنگی دولت رفسنجانی، با زبان قزاقان قاجاری، خواهان حذف نگاههای انتقادی شد اما دستکم در پاسخ من بر دو اقدام رفسنجانی انگشت نهاد که از منظر او دستاوردهای فرهنگی رفسنجانی بودند. سخنان آقای کرباسچی، گرچه نادرست بود، اما ارزش پاسخگوئی داشت البته در حد همان یادداشت کوتاهی که در صفحه فیسبوکی خود نوشتم.
آقای مهاجرانی نیز در مصاحبه با بی. بی. سی تلاش کرد تا رفسنجانی را با گفتن جملههای مضحکی چون «هیچ وقت اشتباه محاسبه در زندگی نکرد»، در مبتذلترین شکلهای مداحی، به مرتبت معصومی ارتقاء دهند که هیچوقت اشتباه و خطا نکرده است. نه رفسنجانی ادعای «هیچ وقت اشتباه محاسبه نکردن» داشت و نه متملقترین مداحان او.
گفتههای آقای مهاجرانی ارزش پاسخگوئی نداشت. چه میتوان گفت به کسی که در اشاره به پروژه مترو تهران چنان سخن گفت که انگار نمیدانست که این پروژه در دوران پهلوی دوم طراحی و بخشهائی از آن در همان دوران اجرا شده بود؟ یا به کسی که جمله معروف داستایوفسکی «ما همه از زیر شنل گوگول بیرون آمدیم» را تکرار میکند و میگوید «ما هم از زیر شنل رفسنجانی بیرون آمدیم» و متوجه نیست که داستایوفسکی در باره تاثیر داستان «شنل» گوگول بر ادبیات روسیه میگوید و نه شنل به عنوان لباس. رفسنجانی نیز «عبا» داشت نه شنل و از این قبیل... )
من به کرباسچی پاسخ دادم و به مداحی متملقانه مهاجرانی، به دلیل فقر محتوا، بیاعتنا ماندم. تا آن جا که دیدهام دیگران نیز، از موافق و مخالف، به گفتههای او اعتنا نکردند. شاید به این دلیل که از بیاعتنائیها به مداحی خود رنجیده است یا شاید به این دلیل که سفارشدهندگان از فقر مداحی او ناراضیاند، دست به قلم برده تا برای دفاع از رفسنجانی، فرج سرکوهی را با حمله های شخصی بکوبد.
نوشتههای آقای مهاجرانی، که اغلب با غلطهای صرفی و نحوی و محتوائی همراه است (چند نمونه را در پایان همین مقاله میخوانید) و گفتههای او، که با لفظ قلم حرف زدن تصنعی میکوشد خود را «ادیب » جلوه دهد، برای من درخور اعتنا نبوده است. حتا آن زمان که در اوج سرکوب در ایران و در غوغای فتوای قتل سلمان رشدی، به شیوه بادنجان دور قاب چینها، به اصطلاح «کتابی» منتشر کرد، بیش از چند صفحه نوشته او را نخواندم که خواندنی نیست.
«دو مطلب قابل تامل در باره اینجانب»
مهاجرانی در بلاگ خود می نویسد: «وقتی صحبت های مکرر و عصبی این ایّام فرج سرکوهی در باره شخصیت آیهالله هاشمی را میشنیدم و یا میخواندم. با خود گفتم، پیش از داوری و سنجش عیار سخنان او در باره آیهالله هاشمی خوب است مروری بر نوشتههایش داشته باشم»
با اشاره به یکی از کتابهای من به نام «یاس و داس» ادامه میدهد: «دو مطلب قابل تامل در باره اینجانب در این نوشته آمده است. دیدم اگر توضیح ندهم ممکن است، دیر شود، آش سرد و سار از درخت بپرد و برای آیندگان نوشته بیاعتبار او اعتباری داشته باشد.»
فرمان حذف صداهای منتقد در سخنان کرباسچی و پایانبندی پاراگراف مهاجرانی، نشانهای است از هراس دولتمردان جمهوری اسلامی از ثبت چند صدائی تاریخ. اینان که از بیاعتبار شدن سد روایت تکصدائی حکومتی تاریخ و از آشنائی نسل جوان و آیندگان با روایتهای مستقل و متنوع میترسند، کمر به کوبیدن من بستند.
یاس و داس حدود ۱۵ سال پیش در اروپا منتشر و همان زمان تجدید چاپ شد. آقای مهاجرانی، پس از این همه سال، به دست و پا افتاده است که دادههای کتاب را نزد «آیندگان» بیاعتبار کند.
اول: نقل مسعود بهنود
اتوبوس حامل حدود ۲۲ نویسنده و روزنامه نگار در سفر به ارمنستان بر اساس طرح وزارت اطلاعات دولت رفسنجانی، که مهاجرانی هم عضو آن بود، قرار بود به دره پرتاب شود. در یاس و داس نوشتهام که علاوه بر مسافران اتوبوس دیگرانی نیز به سفر دعوت شدند. برخی گفتند که بدین سفر نمیروند از جمله غفار حسینی، دوست شاعر و مترجم ما، که در جلسه جمع مشورتی کانون نویسدگان هشدار داد که بدین سفر نروید که شما را به دره میاندازند. من و دیگران به خطا سخن او باور نکردیم. عده ای نیز اعلام آمادگی کردند اما نیامدند.
بعد از سفر، که توطئه قتل دستهجمعی بر ما آشکار شد، پرسوجو کردیم و دانستیم که گروه دوم را به ترفندهای گوناگون از سفر منصرف کردهاند. به مثل به دکتر قندی، استاد دانشگاه، گفته بودند سفر با کسانی که فلان پروندهها را دارند برای ارتقاء دانشگاهی تو مناسب نیست. شاهرخ تویسرکانی، سردبیر مجله دنیای سخن، چند دقیقه پیش از سوار شدن به اتوبوس به ناگهان اعلام کرد که همسرش تصادف کرده و او باید به بیمارستان برود. محمد بهارلو هم با او رفت.
منصور کوشان، که این سفر را مدیریت می کرد، چند روزنامهنویس از جمله مسعود بهنود را نیز دعوت کرده بود. در یاس و داس به نقل از مسعود بهنود نوشتهام که او برای تمدید پاسپورت خود به اداره گذرنامه میرود که هم به واقع و هم به گفته مهاجرانی با «وزارت اطلاعات و دادستانی» هماهنگی میکرد، به بهنود گفته بودند که ممنوعالخروج است. پاسپورت او را نداده بودند. بهنود اما به سفر آمد و در پاسخ پرسشهای ما «گفت که با آقای مهاجرانی مشاور رئیس جمهور که با او در ارتباط بود تماس گرفته است و او گفته مانعی نیست و کار گذرنامه را درست میکند و تمام راه آقای بهنود در انتظار رانندهاش بود تا پاسپورت او را بیاورد.»
آقای مهاجرانی با نقل این بخش از یاس و داس، که در گیومه آمده است، می نویسد:
«الف: آقای بهنود مطلقا به من تلفن نکردند و سخنی در باره گذرنامه ایشان، هیچگاه نه در ایران و نه لندن! بین ما پیش نیامده است». «معاون رئیس جمهور بودم و نه مشاور»
آمرانه خطاب به بهنود می نویسد:«مسعود بهنود می تواند قولی را که به او نسبت داده شده است، تکذیب یا تفسیر کند!»
در دستور مهاجرانی فقط اجازه «تکذیب یا تفسیر» به بهنود داده شده است و او اجازه ندارد تا حرف سرکوهی را تائید کند. بهنود نیز همان کرده است که مهاجرانی خواسته است.
اگر لازم شد در متنی مستقل به پیشینه و نوشته های بهنود در باب تاریخ و روایت ها و خاطرات او خواهم پرداخت، این جا اما دو بحث تحریف تاریخ و تصویر گوشهای از کارنامه دولتمردِ دولتِ شکنجه مهمتر است.
شاهدِ روباه
در توضیح تیتر اصلی این مقاله و میان تیتر بالا کافی است پاسخ روباه را به سوال «شاهدت کیه؟» در آن ضرب المثل معروف قدیمی به یاد آوریم.
بهنود چون شاهد مهاجرانی وارد می شود و نخست بخشی از یادادشت خود را که حدود ۱۵ سال پیش منتشر شد، نقل میکند. در یاس و داس جملههائی در باره او نوشتهام و آن یادداشت واکنش آن زمانی او است به آن جملهها که ربطی به بحث کنونی ندارد. چکیده این بخش از یادداشت بهنود این است که آن چه سرکوهی در باره من نوشته حاصل بودن او در خارج است.
در آن زمان نخواستم به او پاسخ گویم ورنه جملههایی را از مقاله «روایت آغاز» نقل میکردم که به تقریب و در محدوده سانسور داخل ایران، محتوائی مشابه دارد با نوشتههای یاس و داس جز البته در دو مورد که در کتاب «حال اهل درد» خواهد آمد. این مقاله در زمانی که در ایران بودم در ویژه نامه شماره صد آدینه منتشر شد و در کتاب «شب دردمند آرزومندی» من نیز آمده است.
این بخش از نوشته بهنود با بحث کنونی بیارتباط است. از آن می گذرم. بهنود در مکتوب مهاجرانی می نویسد:
«به تجربه پنجاه سال کار دریافتهام که نقل قولها هیچگاه - حتی در نقلهای خودم نمیتواند دقیق باشد. چه رسد به نقل کسی که مانند فرج یک سال زیر سختترین فشارها و شکنجه روحی و جسمی بودند و وقتی میخواستند ماجرایی را نقل کنند که هشت سالی گویا از آن گذشته بود.»
پاراگراف بالا بدین معنا است که نقلهای من (بهنود) دقیق نیست. چون نقل من (بهنود) دقیق نیست، پس نقلهای دیگران هم دقیق نیست بهویژه نقلهای سرکوهی که «یک سال زیر سختترین فشارها و شکنجه روحی و جسمی بوده است و ۸ سال پس از ماجرا» نوشته شده است.
در باره دقیق نبودن یا نادرست بودن دادههای کتابهای تاریخی و نقلهای کتبی و شفاهی بهنود نوشتهاند و اگر مقاله دیگری لازم شد من نیز خواهم نوشت.
خاطرات شکنجهشدگان، سند یا قولهای بیاعتبار؟
تاریخ از منظر حال و خاطرات هر کس از منظر او روایت میشود. خطا و اشتباه در نقل و روایت و خاطرات نیز بسیار است، اما نه به دلیل شکنجه شدن. در باره تحلیل خاطرات و روایت، در شناختشناسی، تحلیل متن و نقد و نظریه ادبی مباحث مهمی مطرح است، اما بهنود خاطرات شکنجهشدگان را به دلیل شکنجه شدن نفی میکند و نه به دلایل معرفتشناختی یا تحلیل متن. خاطره شکنجه شده دقیق نیست، پس شهادت او بیاعتبار است. بهنود در همان متن خاطرات مهاجرانی را بی اما و اگر تائید میکند و چنین است که در متن او، خواسته یا ناخواسته، خاطرات دولتمردِ دولتِ شکنجه دقیق است و خاطرات قربانیان شکنجه، به دلیل شکنجه شدن، نادقیق.
ده ها کتاب خاطرات شکنجهشدگان جمهوری اسلامی نه فقط روایت صداهای سرکوب شده که سندهای تاریخ ما است. این خاطرات، از جمله نوشتههای مرا، میتوان با شیوههای تحلیل متن و دستاوردهای شناختشناسی نقد کرد و تاثیر حال را بر گذشته در آنها نشان داد. اما نادقیق خواندن خاطرات شکنجهشدگان، به دلیل شکنجه شدن، و همزمان، تائید روایت دولتمردِ دولتِ شکنجه، نوبر است. بهنود در مکتوب مهاجرانی میکوشد تا صدای سرکوبشدگان را به سود سرکوبگران حذف کند.
بهنود ادامه میدهد: «مامور وزارت اطلاعات با نام مستعار حاج محسن با لهجه اصفهانی غلیظ که تا جایی که میدانم برای بیشتر اهل قلم، به عنوان مسوول امور مطبوعات دگراندیش در وزارت اطلاعات شناخته شده بود، در آن روز به من تلفن کرد و پرسید که چرا عازم نشدهام برای سفر همراه دوستان به ارمنستان. .. به او گفتم گذرنامه ندارم. و در اداره گذرنامه به من گفتهاند که باز ممنوعالخروج شده ام، ... ساعتی بعد تلفن کرد و گفت خطا شده و من مامورم از جانب آقای مهاجرانی (در آن زمان معاون حقوقی و پارلمانی رییس جمهور هاشمی) و دکتر حسن حبیبی (در آن زمان معاون اول رییس جمهور) هم از شما خواهش کنم که حتما بروید به این سفر ... فردا صبح علیالطلوع پاسپورت شما در مرز آماده است» و «آقای دکتر مهاجرانی (نه آن زمان و نه تا جایی که یادم هست هنوز هم) درباره سفر ارمنستان و رفتن و نرفتن با من سخنی نگفته است».
روایت های متضاد از یک حادثه واحد
نه فقط در خاطرات، که حتا در کتابهای تاریخی بهنود نیز روایتهای متضاد از یک حادثه واحد کم نیست. این جا نیز با دو روایت روبهرو هستیم. یکی روایت اول که من به نقل از بهنود در یاس و داس نوشتهام و صحبت فقط از مهاجرانی است و یکی روایت دوم که بهنود در تائید ادعای کنونی مهاجرانی و به خواست او، در مکتوب او نوشته است. در روایت دوم مامور وزارت اطلاعات است که از قول مهاجرانی (و حبیبی) به بهنود می گوید به سفر برود نه خود مهاجرانی.
بهنود مدعی است نقل سرکوهی از حرفهای او دقیق نیست اما فراموش کرده است که آن حرفها را نه فقط به من که به دیگران هم گفته است و آنها نیز به نقل از او همان نوشتهاند که من.
محمد محمدعلی، از فعالترین اعضای کانون نویسندگان و از خلاقترین داستاننویسان ایران، که با ما همسفر بود، در خاطرات خود در باره سفر ارمنستان، به نقل از همین آقای بهنود، نوشته است:
«علت دیر آمدن مسعود بهنود را میپرسم. میگوید "هفته پیش تلفنی داشتم از اداره گذرنامه، که شما ممنوعالخروجی و..." که بهنود پاسخ داده او تازه از سفر خارج آمده و ممنوعالخروج نیست و... بعد با آقای مهاجرانی، مشاور رئیس جمهور تماس میگیرد و او میگوید "مانعی نیست شما برو من کار گذرنامهات را درست میکنم..." وحالا مسعود بهنود، منتظر بود هر آن و لحظه دوستش سربرسد یا پیکی در بین راه پاسپورتش را بیاورد... یا نهایت در مرز جلفا تحویلش بدهد. "
خاطرات سفر محمد محمدعلی در سال ۲۰۰۵ در مجله شهروند کانادا منتشر شد. محمدعلی خوشبختانه زنده است و گرچه چند بار بازداشت و بازجوئی و تهدید شد، اما باز هم خوشبختانه در آن حد شکنجه نشده است که بهنود بنویسد خاطرات او نیز به دلیل شکنجه شدن دقیق نیست.
دو نفر، در دو تاریخ متفاوت، در دو کشور مختلف، بیارتباط با هم، گفتههای بهنود را در باره نقش آقای مهاجرانی به یکسان نقل کردهاند. پس تا اینجا یک موضوع روشن است. نقل من از بهنود همان است که بهنود در آن زمان به ما، و نه فقط به من، گفت. دقیق و دور از تاثیر مفروض شکنجه.
من و محمد محمدعلی گفته های بهنود را نقل کردهایم اما ضامن درستی یا نادرستی گفتههای او نیستیم. آقای مهاجرانی که نقش خود را در آن ماجرا انکار و از «تکذیب و تفسیر» بهنود «سپاسگزاری» میکند، اکنون چارهای ندارد جز آن که از دوست خود بپرسد که چرا دروغ گفته است و البته تا این جا یک عذرخواهی مکتوب نیز به من بدهکار است.
و اما اگر روایت دوم درست می بود؟
اما برای یک لحظه فرض کنیم که روایت دوم بهنود درست است و او در آن زمان به دلایلی نقش مامور اطلاعات را در داستان خود حذف کرده است.
اگر چنین باشد چند پرسش جدی مطرح می شود:
چرا بهنود در آن زمان از تماس مستقیم خود با مهاجرانی گفت و ارتباط خود را با مامور وزارت اطلاعات مخفی کرد؟
اگر وزارت اطلاعات میخواست که بهنود به سفر برود چرا اداره گذرنامه، که در این موارد تحت امر وزارت اطلاعات بود، پاسپورت او را ضبط کرد؟
و مهمتر این که در آن زمان برخی از ما، و از جمله من، به خطا، میپنداشتیم که در بستر رقابتهای جناحی آن روزگار، وزارت اطلاعات با این سفر مخالف است و کسانی در دولت رفسنجانی موافق یا بیتفاوت. اگر بهنود در آن زمان روایت دوم خود را به ما میگفت من یکی به سفری نمیرفتم که وزارت اطلاعات بر آن مصر بود. نه فقط من که بسیاری از ماها. چنان که پیش از این نوشتم غفار حسینی به ما هشدار داده بود.
بهنود مینویسد: «نادرستی روایت آن مامور هم مانند بقیه سناریوهایی که وزارتیها بافته بودند از همان زمان که بر فراز گردنه حیران از مرگ رستیم، بر همه مان روشن شد.»
این نیز نادرست است. به شهادت خاطرات مکتوب من، محمد محمدعلی، منصور کوشان و... تنها نکتهای که ما در آن زمان فهمیدیم این بود که سفر دامی بوده است برای کشتن ما.
حاشیه ای بر متن
درستی روایت اول یا دوم بهنود موضوع بحث من نیست، اما از سر کنجکاوی از خود پرسیدم امکان دارد که روایت دوم بهنود درست و او در آن زمان به دلایلی رابطه خود را با مامور اطلاعات از ما پوشانده باشد؟
بهنود در روایت دوم مینویسد:«حاج محسن با لهجه اصفهانی غلیظ که تا جایی که میدانم برای بیشتر اهل قلم، به عنوان مسوول امور مطبوعات دگراندیش در وزارت اطلاعات شناخته شده بود»
من که یکی از آن « بیشتر اهل قلم» بودم و بیش از اغلب «اهل قلم» احضار، بازجوئی، تهدید، زندانی و شکنجه شدم، اول بار است که در باره «حاج محسن با لهجه اصفهانی» میشنوم. تا آنجا که خاطرات دوستان آن دوره را خواندهام هیچکس به ماموری با نام مستعار «حاج محسن با لهجه غلیط اصفهانی» اشاره نکرده است. پس تکلیف «شناخته شده بودن» این مامور برای «بیشتر اهل قلم»، که بهنود نوشته است، روشن است.
بهنود در باره اداره یا بخشی به نام «امور مطبوعات دگراندیش» در وزارت اطلاعات نوشته است. من نخستین بار است که چنین چیزی میشنوم. یا من «مطبوعاتی دگراندیش» نبودم یا این اداره یا بخش برای مطبوعاتیهای دگراندیشی چون بهنود تاسیس شده بود.
بهنود در ساختن روایتهای خود معمولا امری واقعی را میگیرد و قصه خود را بر گرد آن بنا میکند. از خود پرسیدم بهنود شخصیت «حاج محسن با لهجه غلیظ اصفهانی» را با الهام از چه ساخته است؟ پاسخ من بدین پرسش فقط یک حدس است و درستی یا نادرستی این حدس بر بحث اصلی ما تاثیری ندارد.
نام واقعی اطلاعاتیهائی را که ما را بازجوئی، تهدید و شکنجه میکردند نمیدانستیم. در احضارها و بازداشتها یا چشم بسته بودیم یا رو به دیوار. یکی از ماموران وزارت اطلاعات با نام مستعار هاشمی من و دیگران را بدون چشمبند بازجوئی و تهدید و گاهی شکنجه میکرد. در آن ۴۵ روزی که مرا به قصد کشتن ربودند، ماموری به نظرم دونرتبه با یک چشم شیشه ی با نام مستعار «حاج اصغر» را هم به چشم دیدم. درد مشتهای او بر پیکر، مدتها خواب از چشم میربود. هم در آن ۴۵ روز کسی با نام مستعار «حاج آقا حسینی»، بدون چشمبند با من حرف زد. هاشمی او را مقامی مهم معرفی کرد. حرف های او را به تفصیل در یاس و داس نوشته ام.
وقتی به خارج آمدم در مصاحبهها و نوشتههای خود، و در کتاب یاس و داس، گفتم و نوشتم که یکی از بلندمرتبهترین آنها کسی بود با نام مستعار «حاج آقا حسینی» که «به لهجه شیرازی یا آبادهای» سخن میگفت. بعد از افشای بخشی از پرونده قتلهای زنجیرهای، عکس آقای سعید امامی در روزنامهها منتشر شد. دیدم که این همان حاج آقا حسینی است. در فیلم سخنرانی سعید امامی در دانشگاه همدان لهجه شیرازی با آکسان آخوندی او بارز است. رسانهها محل تولد او را شیراز نوشتند. منصور کوشان نیز در کتاب خود به نام «حدیث تشنه و آب» از «حاج آقا حسینی» نام می برد.
آیا بهنود شخصیت قصه خود، «حاج محسنی با لهجه غلیط اصفهانی» را از «حاج آقا حسینی با لهجه شیرازی» گرتهبرداری کرده است؟
پیش از این نوشتم که من و محمد محمدعلی تنها گفتههای بهنود را نقل کردهایم و ضامن درستی یا نادرستی آن نیستیم اما بر مبنای تناقضها و خطاهایی که در روایت دوم او هست میتوان حدس زد که همان روایت اول، که به ما گفت، روایتی که مهاجرانی انکار میکند، به واقعیت نزدیکتر است و روایت دوم را در اجابت خواست مهاجرانی نوشته شده است. اما این فقط یک حدس است.
مورد دوم
کی دروغ می گوید؟ سیمین دانشور یا مهاجرانی؟
دومین موردی که آقای مهاجرانی در بلاگ خود بر آن انگشت نهاده است پاراگرافی است باز هم از یاس و داس.
یکبار که مرا بازداشت کردند هوشنگ گلشیری به هر دری زده بود و از جمله از خانم سیمین دانشور خواسته بود تا برای آزادی من پادرمیانی کند. میدانستیم که برخی حکومتیان او را محترم میدارند و میدانستیم که با مهاجرانی رفتوآمد دارد. رضا براهنی نیز نوشته است که از خانم دانشور همین خواسته بود. آن بار یک شب بیشتر در بند نماندم. بعد از آزادی هم هوشنگ و هم خانم سیمین دانشور روایتی را برایم گفتند که در یاس داس آورده ام:
«خانم دانشور زنگ زده بود به مشاور رئیس جمهور وقت آقای عطاالله مهاجرانی که بعد ها وزیر شد. خانم دانشور به اصرار از اعتبار خود مایه گذاشته بود و قول آزادی مرا از آقای مهاجرانی گرفته بود. به او گفته بودند که پنجشنبه آزادش میکنیم. ۳ بعد از ظهر ۵ شنبه آزاد شدم.»
آقای مهاجرانی این پاراگراف را نقل کرده و نوشته است:
«این مورد دوم هم ... خیالی و دروغ است. نه خانم دانشور با من صحبت کردند و نه من چنان قولی دادم!»
برخی در خاطرات خود از مردگان نقل میکنند، اما من ماجرای پادرمیانی خانم سیمین دانشور را زمانی نوشتم و منتشر کردم که هم خانم دانشور زنده بود و هم هوشنگ گلشیری. هر دو کتاب را خوانده بودند. حتا اندک شناختی از این دو کافی است تا دریابیم که اگر روایت من درست نبود ساکت نمیماندند. من هیچوقت و در هیچ موردی از خانم دانشور دروغ نشنیدم. هوشنگ نیز کسی نبود که در این موارد دروغ بگوید. اما نه فقط من، که ایرانیان، دروغهائی را از زبان و قلم آقای مهاجرانی شنیده و خواندهاند.
آقای مهاجرانی در متن خود از موقعیت سود میجوید تا ماجرائی مشابه با ماجرای مرا نیز تکذیب کند. من از این ماجرای سوم که او نوشته هیچ نمیدانم، اما بر اساس نوشته مهاجرانی خانم هما ناطق برای کسی نقل کرده است که مهاجرانی مشکل گذرنامه دکتر فریدون آدمیت را حل کرده است. مهاجرانی این را نیز تکذیب می کند.
انکار چرا؟ در باب افسانه بی خبری دولت
چرا آقای مهاجرانی حل مشکل گذرنامه آقای آدمیت و کمک به آزادی مرا، که میتواند نکتههائی مثبت در کارنامه او باشند، انکار میکند و مینویسد «کسانی که با شیوه کار و نظام حکومت در ایران آشنا هستند، میدانند که معاون رئیس جمهور نمیتواند» چنین دخالت هائی بکند.
سخن آقای مهاجرانی در باره محدویت اختیارات معاونان رئیس جمهور درست است. همه معاونها نمیتوانند در امور وزارت اطلاعات دخالت کنند اما آن معاونی که دفتر رئیس جمهور را در مورد پرونده روشنفکران دگراندیش با وزارت اطلاعات هماهنگ میکند چطور؟
آقای مهاجرانی با انکار دخالتهای خود در امور امنیتی میکوشد تا خود را معاونی جلوه دهد که با وزارت اطلاعات همکاری نمیکرده است و مهمتر میکوشد تا افسانهای را تبلیغ کند که بر مبنای آن وزارت اطلاعات روشنفکران را، مستقل از رئیس جمهور و معاون او و بدون اطلاع آنها، شکنجه میکرد و به قتل میرساند آن هم به دورانی که رئیس جمهور در برخی موارد از رهبر نیز قدرتمندتر بود.
راز قتل غفار حسینی
من چندین مورد از دخالتهای آقای مهاجرانی را در پروندههای امنیتی میدانم، اما بهتر است بخشی از نوشته منصور کوشان را از کتاب «حدیث تشنه و آب» او نقل کنم. این چند سطر هم دخالتهای آقای مهاجرانی را در امور امنیتی نشان می دهد و هم بدین پرسش مهم پاسخ می دهد که چرا وزارت اطلاعات دولت رفسنجانی ، غفار حسینی شاعر، مترجم و عضو فعال جمع مشورتی کانون نویسندگان را کشت.
کوشان می نویسد: «انتشار دومین میزگرد تکاپو، «آزادی بیان و اندیشه، بدون هیچ حصر و استثناء» آن چنان بازتاب تندی داشت و امنیتیهای نظام و کارگزاران فرهنگی آن را چنان برانگیخت که نه تنها باز به دادستانی انقلاب برده شدم و بیش از ده ساعت بازجویی کشنده را پشت سر گذاشتم که آقای عطاالله مهاجرانی، مشاور رییس جمهور در امور فرهنگی، پارلمانی و حقوقی در یک مکالمه تلفنی من را از عواقب وخیم چاپ و انتشار میزگردها برحذر داشت و گفت: «هیچ نظامی نمیتواند حرفهای غفار حسینی را تحمل کند.»
غفار حسینی در میزگرد مجله تکاپو با سانسور مخالفت، از آزادی بیان حمایت و بر استقلال کانون نویسندگان از قدرت تاکید کرده بود. برخلاف گفته آقای مهاجرانی بسیاری از نظامها چنین سخنانی را تحمل میکنند و فقط برخی، از جمله جمهوری اسلامی، تاب تحمل طرح چنین خواستهائی را ندارند.
آقای مهاجرانی به سردبیر تکاپو تلفن می کند، سردبیر مجله را «از عواقب وخیم چاپ و انتشار میزگردها برحذر» میدارد و میگوید که «هیچ نظامی نمیتواند حرفهای غفار حسینی را تحمل کند.»
... و دیدیم که تحمل نکردند. وزارت اطلاعات دولتی که آقای مهاجرانی عضو آن بود، غفار حسینی را کشت.
تلفن آقای مهاجرانی به منصور پرتوئی میافکند بر روند و مکانیزمهای انتخاب قربانیان پروژه حذف و قتل روشنفکران بدان دوران. گفتههای او پاسخی است به این پرسشها که چه کسانی قربانیان قتلها را انتخاب میکردند؟ با چه معیارهائی؟ آدمها کی و چه وقت «غیرقابل تحمل» و کشته میشدند؟ و... آقای مهاجرانی! روزی روزگاری پروندهها باز خواهد شد حتا اگر من و شما نباشیم.
دولت روشنفکرکش چرا؟
برخی دولت رفسنجانی را «دولت سازندگی» میخوانند. بحران اقتصادی، عمیقتر شدن شکاف فقر و غنا و... نشان داد که خصوصیسازی رانتی ـ نئولیبرالی در کشوری نفتی و با حکومتی مستنبد و گرفتار در چنبره فساد نهادینه شده اقتصادی، سازندگی نیست.
شکنجه کسانی چون عزتالله سحابی و یاران او، که از برنامههای اقتصادی رفسنجانی انتقاد کرده بودند، قتل روشنفکرانی چون سعیدی سیرجانی، احمد میرعلائی، غفار حسینی، طرح پرت کردن اتوبوس حامل حدود ۲۲ نویسنده به دره، ربودن من به قصد کشتن، پرونده قتلهای میکونوس و... به ما حق نمیدهد که دولت رفسنجانی را «دولت روشنفکرکش» و «دولت شکنجه» بنامیم؟
به خاطر یک مشت پوند ناقابل
آقای مهاجرانی در بلاگ خود می نویسد «سخنان دیگری... در باره هاشمی گفته شده است، به آنها هم خواهم پرداخت. مثل سخنان جناب آقای دکتر سروش و آقای فرج سرکوهی، که نمیتوان از آن سخنان به آسانی گذشت و یا نادیده گرفت.»
امید که چنین کند اما پیشنهاد من این است که پیش یا بعد یا همراه با پرداختن به سخنان من و دکتر سروش، به وعده خود و همسرش خانم جمیله کدیور وفا کند.
آقای مهاجرانی منتقدان و مخالفان جمهوری اسلامی را «وطن فروش» و خود را مدافع «منافع ملی ایران» میداند. تضادهای ایران و عربستان سعودی در خلیج فارس، چه به دوران شاه، چه اکنون و چه در هر حکومتی در آینده، روشن است.
بر اساس یکی از سندهائی که ویکیلیکس منتشر کرد، آقای مهاجرانی، معاون اسبق رئیس جمهور و وزیر اسبق، از شاه عربستان سعودی درخواست کرده است که هزینه تحصیل یا شهریه فرزند او را در انگلستان، به اضافه اجارهبهای خانه او، بپردازد. شاه عربستان سعودی، نیز، لابد مجانی و بدون چشمداشت و محض رضای خدا، دستور داده است که «مجموعاً ۶۵ هزار پوند (حدود صد هزار دلار) برای ۴ سال تحصیلی» به فرزند آقای مهاجرانی پرداخت شود . (لینک 2)
آقای مهاجرانی و خانم جمیله کدیور سند را انکار نکردند. خانم کدیور در تیرماه ۹۴ قول داد که «پس از ماه رمضان» در این باره توضیح خواهد داد. آقای مهاجرانی نیز به بی. بی. سی گفت «در موقع مقتضی» یا «موقع مناسب» توضیح می دهد.
کسی باید به خانم کدیور بگوید که «ماه رمضان» مدتها است سپری شده. وعده سرخرمن «موقع مقتضی یا مناسب» نیز معمولا بدین امید داده میشود که پس از مدتی آبها از آسیاب بیفتد و با مرور زمان و بر بستر غیبت حافظه تاریخی نزد ایرانیان، موضوع فراموش شود.
اگر آقای مهاجرانی این امید را دارد بر خطا است. بر اساس یک ضربالمثل غیرفارسی «هر وقت گوساله حرکت کند زنگوله به صدا در می آید.»
پیشنهاد میکنم که آقای مهاجرانی پیش یا بعد یا همراه با پرداختن به سخنان من و دکتر سروش، در باره خبر دستمزد سخنرانی خود و نحوه و مکان اقامتش در «انستیتو واشنگتن برای مطالعات خاورمیانه» نیز توضیح دهد. (لینک 3) این انستیتو همان است که به هواداری از نئوکانهای آمریکائی، طرفداری از دولت اسرائیل و حمله نظامی به ایران شهره است.
و چون قرار بر شفافیت و راستگوئی است خوب است که آقای مهاجرانی در باره موسسهای شهره به «مرکز ملک عبدالله بن عبدالعزیز برای گفتوگوی میان ادیان و فرهنگها»، که عضو هیئت مدیره آن است نیز توضیح دهد تا همگان بدانند که برخلاف برخی شایعات، نانی که او به خانه میبرد هم حلال است و هم منطبق بر «منافع ملی» که مهاجرانی خود را مدافع آن می داند. ( لینک 4)
لازم است که کمی هم به عقب برگردد. پس پیشنهاد میکنم پیش یا بعد یا همراه با پرداختن به سخنان من و دکتر سروش، در باره چگونگی راه یافتن خود به مجلس نیز بنویسد. در باره دورانی که به اتکاء حلقه آقای دستغیب در شیراز، حلقهای که داغ مسئولیت کشتار بهائیان قریه سعدی را در روزهای نخستین انقلاب بر پیشانی دارد، و با باطل شدن آرای بالای رقیب خود خانم فاطمه زارعی و بازداشت او، یعنی با حذف رقیب، به مجلس راه یافت. (خانم زارعی در زندان شکنجه و سرانجام در کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷، اعدام شد.) (لینک 5)
نسلهای نو رسیده مقاله آقای مهاجرانی را در شماره ۲۹ نشریه «الفجر» در سال پراعدام ۱۳۶۱ نخواندهاند، اما پیرترها به یاد دارند و تاریخ از یاد نخواهد برد که مهاجرانی در نشریهای که صفحه اول آن با تیتر «مرگ بر بازرگان و قطب زاده» تزئین شده بود، به دوران سرکوب سهمگین که سنگ ستم حکومت بر سر مردمان میبارید، اعدام قطبزاده را کافی ندانست و با جملههائی چون «آیا تنها قطبزاده است که قطب کودتا را میگرداند یا این که اساسا قطبزاده، زاده تفکری است که قطب کودتا بر پایه آن قرار میگیرد» و با نقل برخی جملههای مهندس مهدی بازرگان و دیگر اعضای نهضت آزادی، در کوره اعدامهای بیشتر می دمید. آقای مهاجرانی، برای تاریخ هم که شده بد نیست شرحی کوتاه بر آن مقاله بنویسید. (لینک 6)
مرا با پروندههای شخصی و خانوادگی او کاری نیست. همه آن چه ک از او خواستهام در حوزه عمومی است با اسناد منتشر شده و در دسترس همگان.
در باب ۹ کرسی آسمان
آقای مهاجرانی به هنگام تلاش برای مادامالعمر کردن ریاست جمهوری رفسنجانی بر آن بود که «آقای هاشمی رفسنجانی دو ویژگی امیرکبیر و مدرس را باهم دارند» امیرکبیر در «سازندگی» و مدرس در «آزادیخواهی ». هرکس که کم ترین آشنائی با تاریخ معاصر ایران داشته باشد میداند که مدرس هر چه بود آزادیخواه نبود. مخالفت با جمهوری به سود سلطنت، طرفداری از دوام سلطنت قاجار و اجرای احکام شریعت اسلامی، چه نسبتی دارد با آزادیخواهی؟
آفای رفسنجانی بر اساس گزارش های رسمی در استخر سکته کرد. آقای مهاجرانی مرگ او را چنین توصیف میکند «درگذشت هاشمی رفسنجانی به پرواز بیشتر شبیه بود تا مرگ! فاصله در گذشتش تا آخرین جلسه مجمع چند ساعتی بیشتر نبود. پرواز تمام»
وقتی مرگ در استخر بر اثر سکته «پرواز تمام» است یاد سعدی زنده نمی شود که گفت:
«چه حاجت که نه کرسی آسمان/ نهی زیر پای قزل ارسلان»؟
کمی هم دستور زبان فارسی
آقای مهاجرانی که ادعای نویسندگی و «ادیب» بودن را یدک میکشد میتواند معنای دقیق تیتر یادداشت خود را توضیح دهد؟ «نقشی از سراب خیال فرج سرکوهی» یعنی چه؟ «سراب» تصور و خیال آب است و واقعی نیست. «خیال» نیز واقعی نیست. جدا از حشو قبیح در این عبارت، ترکیب منفی در منفی «سراب خیال» یعنی چه؟ منفی در منفی به نشانه دو قبضه سفارشی؟
به همین نوشته کوتاه آقای مهاجرانی نگاه کنیم.
در فارسی می نویسیم: «کتاب الف را نشر ب منتشر کرده است». اما آقای مهاجرانی نوشته است: «کتاب یاس و داس توسط نشر باران منتشر شده است». در باره غلط بودن «توسط» در این بافت میتوان به نوشتههای دکتر خانلری و یا ابوالحسن نجفی رجوع کرد. البته نگاهی به کتاب های قدیمی دستور زبان دبیرستان هم کافی است.
نوشته است: «و برای آیندگان نوشته بیاعتبار او اعتباری داشته باشد». در فارسی مینویسیم «و نوشته بیاعتبار او برای آیندگان معتبر شود یا بشود» یا چیزی شبیه بدین.
نوشته است:«سخنی بین من و الف پیش نیامده». در فارسی سخن بین دو نفر «پیش نمیآید»، عقب هم نمی رود.
نوشته است «گفتم اولین بار است که چنین تصویر قدرقدرتی از خودم را می شنوم» در زبان فارسی تصویر را نمیشوند. میبینند. به همین دلیل کسی که با فعلهای ترکیبی در زبان فارسی آشنا باشد در این گونه موارد، که پای شنیدن هم در کار است، به مثل مینویسد «اولین بار است که در باره وجود چنین تصویر قدرتمندی از خود میشنوم» یا جملهای شبیه به این. برای آشنائی با فعلهای ترکیبی در حد پرهیز از خطای آقای مهاجرانی، خواندن شمار اندکی کتاب اما به شرط دقت در زبان کافی است.
نوشته است: «اداره گذرنامه» بدیهی است که در هماهنگی با وزارت اطلاعات و دادستانی می باشد». در فارسی می نویسیم: «اداره گذرنامه با هماهنگی وزارت اطلاعات عمل میکند» یا «میکرد» و یا «اداره گذرنامه با وزارت اطلاعات و دادستانی هماهنگ بود» یا «هست». «میباشد» به جای «است» و «هست» در دوره نوجوانی من نیز از غلطهای دوره اول دبیرستان بود.
کسی که در متنی به کوتاهی چند پاراگراف چندین غلط نحوی و صرفی دارد بهتر نیست پیش از پاسخ دادن به گفتههای من و دکتر سروش در باره رفسنجانی، دستور زبان فارسی را در حد دیپلم بخواند؟ «ادیب» بودن پیشکش.
هر کسی در هر سنی میتواند دستور زبان را فرا گیرد و فارسی را درست بنویسد اما هیچ کس نمی تواند عضویت خود را در دولت روشنفکرکش از کارنامه خود و از ذهن تاریخ پاک کند. چنان که برخی میگویند کارنامه هرکس به گردن او آویزان است و پیش از این هم، این ضربالمثل غیرفارسی را نوشتم که «هر وقت که گوساله حرکت کند، زنگوله به صدا در میآید» و گفتهاند بارها که «جنایت مشمول مرور زمان نمی شود».
2 -www.bbc.com
3 -www.washingtoninstitute.org
6 -passionofanna.files.
passionofanna.files.wordpress.
passionofanna.files.wordpress.
برگرفته از اخبار روز